حکمت سربازی و دانشجویی(1)
چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ
لابد حکمتی هست که دلتنگم
دلتنگ روزگاری که سرباز صفری بودم در هنگ مرزی گنبدکاووس و در پاسگاه پل مرزی در مرزبانی داشلی برون . خارج از آبادی مرسوم و خانه های روستایی.سی کیلومتر دورتر از نزدیک ترین آبادی،آن روزها صفای شب کویر مسخ ام می کرد و گویا روحم در آن بالا میان انبوه ستاره های خدا که بی منت و انبوه و عمیق بودند چیزی پیدا می کرد.
سالها از آن احوال می گذرد،سالها از سرباز لجوج و خودسری که رو در روی درجه دار بالاتر از خود برای گرفتن حق سربازان ایستاده بود می گذرد و اینک اینها همه خاطره اند.خاطراتی دور از زمانی که بودم.
آن روزها مردمان ساده و قانع مرز نشین .ترکمن های گله دار و چادر نشین به من چیزهایی آموختند از فهم دنیا که هنوز نفیس ترین داشته های دل تنگم هستند.